روز یکشنبه رو نتونستم توی اعتراضات شرکت کنم، چون باتوم خورده بودم و نمی تونستم راه برم! ولی تمام روز پای کامپیوتر و اینترنت بودم، بلکه بتونم خبری بگیرم. در ضمن اون روز چندان مشخص نبود که تجمع داریم یا نه، چون قرار بود ما بریم میدان ولیعصر، ولی همون روز احمدی نژاد و دار و دسته اش هم اعلام کردند که می خوان در میدان ولیعصر جشن پیروزی بگیرند!
به همین دلیل هم گفته شد ما نمی ریم تا جمعیت ما رو جزء جمعیت طرف کودتا به حساب نیارند. من هم نرفتم، ولی بعد شنیدم که محل تجمع سبزها رو عوض کرده بودند و به سمت صدا و سیما راهپیمایی کرده بودند.
فردای اون روز که دوشنبه بود، فراخوان داده بودند برای راهپیمایی در مسیر انقلاب-آزادی و میرحسین هم اعلام کرده بود که در این راه پیمایی شرکت می کنه. ساعت سه و نیم-چهار مردم شروع به اومدن کردند، من از بالای یه ساختمون داشتم فیلم و عکس می گرفتم. ساعت 4 دیدم که در میان مردم جنب و جوشی پدید اومد، نگاه کردم دیدم که مردم دارند راه رو برای عبور یک ماشین باز می کنند که گفته می شد ماشین میرحسینه. از همون لحظه من هم به جمعیت پیوستم. جمعیت خیلی زیادی بود. وقتی وارد راهپیمایی شدم، دیدم مردم شعار نمی دن. از چند نفر دلیلش رو پرسیدم، متوجه شدم که این یه روش جدیده که با اون اعلام می کردیم مردم هیچ خشونتی به کار نمی برند. وقتی حتی شعاری داده نمی شه، پس خشونتی هم در کار نیست. از همون اول با خانومی که اون هم تنها بود، همراه شدم. کارمند یکس از دانشگاه های تهران بود که بلافاصله بعد از تعطیل شدن به راهپیمایی پیوسته بود.
تا حالا اون همه آدم در یک محل ندیده بودم. حتی سکوتشون هم باشکوه و با عظمت بود. اونجا بود که متوجه شدم مردم در عرض همون چند روز چقدر مهربونتر شده بودند. همه هوای همدیگه رو داشتند، وقتی یه نفر تشنه می شد، بقیه از بطری آب خودشون بهش آب تعارف می کردند. خونه ها و مغازه هایی که در مسیر راهپیمایی بودند، سعی می کردن با شیلنگ، به مردم آب بدند.
همین طور که داشتیم راه می رفتیم، با دستهایی که علامت وی رو نشون می دادن، و سعی می کردیم که سکوت رو حفظ کنیم، رسیدیم به مسجد دانشگاه شریف. اونجا مردم دیگه ساکت نبودند و داشتند حسابی شعار می دادند. اونجا جایی بود که کروبی ایستاده بود و ابراز احساسات مرم رو با دست تکون دادن، پاسخ می داد. همه مردم سعی می کردند به اون نقطه نزدیک بشند و همدیگه رو هل می دادند. شعارها بیشتر اینا بود: درود بر موسوی، سلام بر کروبی؛ کروبی کروبی حمایتت می کنیم و چیزهای دیگه. اونجا بود که توی شلوغی خانومی رو که با من دوست شده بود و همراه من بود، گم کردم. البته تا اخر مسیر با چند نفر دیگه هم دوست شدم.
توی راه انقدر جمعیت زیاد بود که با وجود روباز بودن مسیر، هوا برای نفس کشیدن کم بود، این قضیه وقتی خودش رو بیشتر نشون می داد که دو طرف خیابون ساختمون های بلند قرار گرفته بودند. تمام پل های عابر پیاده ای که در مسیر بود، مملو از
آدم هایی بود که می خواستند فیلم یا عکس تهیه کنند.
در طول مسیر هر جا که به ایستگاه اتوبوس های بی آر تی می رسیدیم، از آدم هایی که بالای اون ها ایستاده بودند، می پرسیدیم جمعیت تا کجا هستند؟ و اونا هم می گفتند خیلی زیادند، سر و ته جمعیت مشخص نیست! هلی کوپترهای پلیس هم مرتبا در رفت و آمد بودند تا آمار ما رو بگیرند.
بالاخره بعد از چهار ساعت رسیدیم میدان آزادی. اونجا جمعیت زیادی جمع شده بودند و شعار می دادند. بعضی ها هم توی چمن های اطراف میدون نشسته بودند و ضمن اینکه خستگی درمی کردند، شعار هم می دادند.
دوباره پیاده به سمت میدان انقلاب برگشتیم.
تنها چیزهایی که با خودم بده بودم، دوربینم بود و کلید خونه! نه پولی، نه کیفی و نه هی چیز دیگه! بنابراین مجبور بودم پیاده برگردم. ضمن اینکه دو طرف خیابون آزادی هم پر از جمعیت بود و نمی شد با تاکسی یا اتوبوس برگشت!
روز باشکوهی بود. وقتی برگشتم خونه، ساعت ده شب بود! باورم نمی شد 6 ساعت داشتم راه می رفتم! کفشم راحت بود، ولی با این وجود پاهام تاول زده بودند! ولی نه درد باتوم و نه تاول های پاهام، هیچ کدوم مهم نبودند، مهم این بود که هر کدوم از ما چند میلیون نفری که اون روز اومدیم توی خیابون، یه روز تاریخی رو رقم زده بودیم و به همه مردم دنیا نشون داده بودیم که ما بدون دست زدن به خشونت، می خوایم حق خودمون رو بگیریم. گفته می شد اون روز حداقل سه میلیون توی اون راهپیمایی شرکت کرده بودند.