۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

منتظری رفت


منتظری هم رفت! چقدر از حمایت هاش دلگرم می شدیم! ای کاش زنده مونده بود تا بعد از یه عمر مبازه، پیروزی مردم و شکست استبداد رو با چشم های خودش می دید. هر چند روح او هم با ما خواهد بود.
آسوده بخواب پدر جان که نام تو در تاریخ معادل حق و حقیقت و پایداری خواهد بود. آسوده باش که حتی پیکر بی جان تو هم خاری در چشم ستمگران خواهد بود.




۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

اول محرم 88

امشب شب اول محرمه. امروز تظاهرات میلیونی!!! یاران خامنه ای برگزار شد!!! فکر کنم خودشون هم باورشون نمی شد که انقدر طرفدارانشون ریزش کرده باشند! اخبار تلوزیون که همیشه در این موارد حداقل یکساعت فیلم راهپیمایی رو در تهران و شهرهای مختلف پخش می کرد، امروز ده دقیقه ای سر و تهش رو هم آورد! برای زیادتر نشون دادن تعداد جمعیت، دست هر کدوم یه پوستر داده بودند. توی فیلم هم بیشتر پوسترها بود که به چشم می خورد! می بینی چطور به خاک ذلت نشستند؟! باورم نمی شد که به این سرعت چنین روز و حالی پیدا کنند! اگه همینجوری پیش بره، خیلی زود دمارشون اومده. می ترسم زمان بگم، چون ممکنه زودتر از اون اتفاق بیافته.
کروبی توی مصاحبه اش با بی بی سی گفته بود این دولت نمی تونه چهار سالش رو تموم کنه، ولی من فکر می کنم به شش ماه دیگه هم نکشه. آخه تو شش ماه گذشته انقدر اتفاقات به سرعت رخ داده که اگه بهم بگن تا یک ماه دیگه کار اینا تمومه، باور می کنم!
از امشب به مدت ده شب، نوبت سبزهاست که خودشون رو نشون بدند. کم کم وقتشه که شعار الله اکبر داده بشه. ببینم چی کار می کنند.

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

پانزده آذر ساعت ده شب



ساعت یه ربع به دهه. توی اتاقم نشستم پای کامپیوتر و دارم خبرها رو می خونم. موسوی بیانیه شانزدهم رو هم داد. دارم فکر می کنم که چقدر خوب می نویسه، بیانیه هاش به دل آدم می شینه. نمی دونم چرا، شاید چون از دل برخاسته! قراره یه ربع دیگه الله اکبر بگیم. منتظرم.
ساعت ده شد، هنوز الله اکبر گفتن ها شروع نشده. خوب زوده هنوز! همیشه پنج تا ده دقیقه طول می کشه تا مردم شروع کنند.
الان ساعت ده و ربعه، هنوز شروع نشده. بیرون هوا سرده و داره بارون می باره. می رم کنار پنجره و با دقت گوش می دم، صدایی به گوش نمی رسه. پنجره رو باز می کنم، خیلی سرده. صداهایی از اون دوردست ها به گوش می رسه، ولی اصلا واضح نیست! پس چی شد؟! چرا این طرف ها کسی شعار نمی ده؟! همیشه ده بیست نفری نزدیک ما هستند که شعار می دن، ولی مثل اینکه امشب خبری ازشون نیست!
دو سه دقیقه دیگه گذشت. شروع شد! همسایه ها شروع کردند به الله اکبر گفتن. خیالم راحت شد! پس حالشون خوبه. دوباره پنجره رو باز می کنم و به صداشون گوش می دم. من هم چند بار الله اکبر می گم. حالا دارند مرگ بر دیکتاتورمی گن. سرده! پنجره رو می بندم و میام تو. همسایه ها پنج دقیقه دیگه هم شعار می دن و بعد دیگه صدایی نمیاد. خوب حق دارند، هوا سرده، نمی شه زیاد روی پشت بوم ها بمونند. مهم اینه که حضور خودشون و آمادگی خودشون رو برای برنامه فردا اعلام کردند. امیدوارم فردا روز باشکوهی باشه، مردم زیادی توی مراسم شرکت کنند و تلفاتی نداشته باشیم. برای همه مردمی که فردا توی تظاهرات شرکت می کنند دعا می کنم. خدا نگهدارشون باشه.


۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

چرا؟



از روز 22 خرداد تا الان همه اش دارم فکر می کنم که چرا؟! چه لزومی داشت این رژیم چنین رفتار وحشیانه و نامعقولی با مردم در پیش بگیره؟! چرا یه مرتبه مثل دیوونه ها زنجیر پاره کردند؟! چه اتفاقی افتاده که چنین بی پروا همه پل های پشت سر خودشون رو خراب می کنند و لحظه به لحظه از مردم دور می شن؟!
گیرم که مقام معظم عاشق چشم و ابروی احمدی نژاد بود، چرا سعی نکردند تو این چهار سال رضایت مردم رو به دست بیارند؟! چرا با اون همه پول نفت، کاری کردند که آخر چهار سال برای اینکه بگن ما کاری کردیم، راه آهن نیمه کاره رو افتتاح کردند؟ چرا حتی یه نکته مثبت در کارنامه دولت نهم وجود نداشت؟! اون ها که برای چهار سال دوم هم نقشه کشیده بودند، چرا در چهار سال اول کاری نکردند که بتونند بهش افتخار کنند، تا مجبور نباشند این همه دروغ بگن و آمارهای غلط ارئه بدند؟!
چرا؟ چه چیزی باعث شد که تا این حد مردم رو دست کم بگیرند و اون ها رو احمق فرض کنند؟! چرا تا این حد ناشیانه تقلب کردند و خون مردم رو به جوش آوردند؟ حتی اگه سپاه نمی خواست قدرت رو از دست بده، چرا یه چهره جدید یا مقبول تر از میان خودشون انتخاب نکردند؟! چرا باز هم احمدی نژاد که تا این حد منفور بود؟!
هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم، مگه اینکه فرض کنم این ها احمق تر از این حرف ها هستند که به این مسایل فکر کرده باشند، ولی آخه مگه ممکنه؟! اینو بچه های دو ساله هم می فهمند، چه برسه به اینا که سی سال بر این کشور حکومت کردند! آیا واقعا نمی تونستند تصور کنند که تقلبی به این شکل علنی، مردم رو خشمگین می کنه و خشم فروخورده سی سال گذشته رو هم شعله ور می کنه؟!
نمی تونم باور کنم که بین این همه آدم، اعم از سپاهی و غیر سپاهی که در تصمیم گیری ها نقش داشتند، یه آدم باشعور هم وجود نداشته که بقیه رو متوجه اشتباه وحشتناکشون بکنه.
بارها سعی کردم خودم رو به جای خامنه ای و اطرافیانش قرار بدم و فکر کنم که در چنین صورتی چی کار می کردم؟ و همیشه به این نتیجه رسیدم که حتی اگه می خواستم قدرت رو به صورت نامشروع حفظ کنم، از راه های بهتری وارد می شدم که مردم رو تا این حد علیه خودم تحریک نکنم!
آخه اینا چی فکر می کردند و چی فکر می کنند؟! فکر می کنند بدون حمایت مردم به کجا می تونند برسند؟! تا الان که حدود 5 ماه از انتخابات می گذره، چه کار مثبتی انجام دادند؟ وضعیت داخلی که اینه! جز کشتن و دستگیر کردن و شکنجه و تجاوز و اعدام مخالفان سیاسی چه کار دیگه ای انجام دادند؟! هنوز که هنوزه به این نتیجه نرسیدند که باید دل مردم رو به دست بیارن و ازشون دلجویی کنند! هنوز که هنوزه دارند به همون شیوه های وحشیانه خودشون در سرکوب مردم ادامه می دن، واقعا فکر می کنند با این کارها می شه بر مردم حکومت کرد؟! با حماقت های خودشون کار رو به جایی کشوندند که دیگه مردم به کمتر از سرنگونی این رژیم خونخوار رضایت نمی دن!
واقعا تعجب می کنم که همچنان بر تکرار اشتباهات خودشون پافشاری می کنند! پزشک کهریزک رو به قتل می رسونند که مبادا اطلاعاتی رو که داره افشا کنه، یعنی هنوز هم فکر می کنند که کارشون درست بوده و حاضر به عقب نشینی نیستند! به خودشون اجازه نمی دن که یه لحظه توقف کنند و فکر کنند، ببینند که چی کار کردند تو این مدت و الان چی کار دارند می کنند، شاید به نتیجه بهتری برسند! شاید به نفعشون باشه دست از این وحشی گری بردارند و وضع رو از اون چه که هست، بدتر نکنند!
شاید هم این خواست خدا بوده که اینها با دستهای خودشون، گور خودشون رو بکنند! خدا می خواد که در گمراهی خودشون باقی بمونند و لحظه به لحظه به سقوط نزدیک تر بشند. هیچ نیرویی نمی تونست این ها رو تا این حد تخریب کنه! ولی خودشون دارند این لطف رو به مردم می کنند. شاید سی سال تحمل این وضعیت آشفته و نابسامان برای مردم کافی بوده و حالا مقدر شده که طومار قدرت این گروه درهم پیچیده بشه، تا مردم بتونند یک حکومت مردمی تشکیل بدند. بعد از حدود صد سال مبارزه، دیگه وقتش رسیده که مردم طعم آزادی رو بچشند، و حالا شانس به ما رو آورده که با افراد احمقی سر و کار داریم که خودشون دارند برای سرنگون کردنشون به ما کمک می کنند. و گرنه شاید مجبور می شدیم چندین سال دیگه این جانی ها رو تحمل کنیم. حالا فقط یه کم اراده لازمه، که مردم دارند.
و همین الان که من دارم اینا رو می نویسم، درخشش خورشید آزادی رو حس می کنم، که خیلی زود ایران رو روشن می کنه و همه جای این سرزمین دوست داشتنی رو با وجود خودش گرم می کنه. اون موقع است که روح نداها و سهراب ها و دیگر شهدای آزادی و همه کسانی که در این راه آسیب دیدند، آروم می شه.
اندکی صبر، سحر نزدیک است.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

دوشنبه 25 خرداد 1388



روز یکشنبه رو نتونستم توی اعتراضات شرکت کنم، چون باتوم خورده بودم و نمی تونستم راه برم! ولی تمام روز پای کامپیوتر و اینترنت بودم، بلکه بتونم خبری بگیرم. در ضمن اون روز چندان مشخص نبود که تجمع داریم یا نه، چون قرار بود ما بریم میدان ولیعصر، ولی همون روز احمدی نژاد و دار و دسته اش هم اعلام کردند که می خوان در میدان ولیعصر جشن پیروزی بگیرند!
به همین دلیل هم گفته شد ما نمی ریم تا جمعیت ما رو جزء جمعیت طرف کودتا به حساب نیارند. من هم نرفتم، ولی بعد شنیدم که محل تجمع سبزها رو عوض کرده بودند و به سمت صدا و سیما راهپیمایی کرده بودند.
فردای اون روز که دوشنبه بود، فراخوان داده بودند برای راهپیمایی در مسیر انقلاب-آزادی و میرحسین هم اعلام کرده بود که در این راه پیمایی شرکت می کنه. ساعت سه و نیم-چهار مردم شروع به اومدن کردند، من از بالای یه ساختمون داشتم فیلم و عکس می گرفتم. ساعت 4 دیدم که در میان مردم جنب و جوشی پدید اومد، نگاه کردم دیدم که مردم دارند راه رو برای عبور یک ماشین باز می کنند که گفته می شد ماشین میرحسینه. از همون لحظه من هم به جمعیت پیوستم. جمعیت خیلی زیادی بود. وقتی وارد راهپیمایی شدم، دیدم مردم شعار نمی دن. از چند نفر دلیلش رو پرسیدم، متوجه شدم که این یه روش جدیده که با اون اعلام می کردیم مردم هیچ خشونتی به کار نمی برند. وقتی حتی شعاری داده نمی شه، پس خشونتی هم در کار نیست. از همون اول با خانومی که اون هم تنها بود، همراه شدم. کارمند یکس از دانشگاه های تهران بود که بلافاصله بعد از تعطیل شدن به راهپیمایی پیوسته بود.
تا حالا اون همه آدم در یک محل ندیده بودم. حتی سکوتشون هم باشکوه و با عظمت بود. اونجا بود که متوجه شدم مردم در عرض همون چند روز چقدر مهربونتر شده بودند. همه هوای همدیگه رو داشتند، وقتی یه نفر تشنه می شد، بقیه از بطری آب خودشون بهش آب تعارف می کردند. خونه ها و مغازه هایی که در مسیر راهپیمایی بودند، سعی می کردن با شیلنگ، به مردم آب بدند.
همین طور که داشتیم راه می رفتیم، با دستهایی که علامت وی رو نشون می دادن، و سعی می کردیم که سکوت رو حفظ کنیم، رسیدیم به مسجد دانشگاه شریف. اونجا مردم دیگه ساکت نبودند و داشتند حسابی شعار می دادند. اونجا جایی بود که کروبی ایستاده بود و ابراز احساسات مرم رو با دست تکون دادن، پاسخ می داد. همه مردم سعی می کردند به اون نقطه نزدیک بشند و همدیگه رو هل می دادند. شعارها بیشتر اینا بود: درود بر موسوی، سلام بر کروبی؛ کروبی کروبی حمایتت می کنیم و چیزهای دیگه. اونجا بود که توی شلوغی خانومی رو که با من دوست شده بود و همراه من بود، گم کردم. البته تا اخر مسیر با چند نفر دیگه هم دوست شدم.
توی راه انقدر جمعیت زیاد بود که با وجود روباز بودن مسیر، هوا برای نفس کشیدن کم بود، این قضیه وقتی خودش رو بیشتر نشون می داد که دو طرف خیابون ساختمون های بلند قرار گرفته بودند. تمام پل های عابر پیاده ای که در مسیر بود، مملو از
آدم هایی بود که می خواستند فیلم یا عکس تهیه کنند.
در طول مسیر هر جا که به ایستگاه اتوبوس های بی آر تی می رسیدیم، از آدم هایی که بالای اون ها ایستاده بودند، می پرسیدیم جمعیت تا کجا هستند؟ و اونا هم می گفتند خیلی زیادند، سر و ته جمعیت مشخص نیست! هلی کوپترهای پلیس هم مرتبا در رفت و آمد بودند تا آمار ما رو بگیرند.
بالاخره بعد از چهار ساعت رسیدیم میدان آزادی. اونجا جمعیت زیادی جمع شده بودند و شعار می دادند. بعضی ها هم توی چمن های اطراف میدون نشسته بودند و ضمن اینکه خستگی درمی کردند، شعار هم می دادند.
دوباره پیاده به سمت میدان انقلاب برگشتیم.
تنها چیزهایی که با خودم بده بودم، دوربینم بود و کلید خونه! نه پولی، نه کیفی و نه هی چیز دیگه! بنابراین مجبور بودم پیاده برگردم. ضمن اینکه دو طرف خیابون آزادی هم پر از جمعیت بود و نمی شد با تاکسی یا اتوبوس برگشت!
روز باشکوهی بود. وقتی برگشتم خونه، ساعت ده شب بود! باورم نمی شد 6 ساعت داشتم راه می رفتم! کفشم راحت بود، ولی با این وجود پاهام تاول زده بودند! ولی نه درد باتوم و نه تاول های پاهام، هیچ کدوم مهم نبودند، مهم این بود که هر کدوم از ما چند میلیون نفری که اون روز اومدیم توی خیابون، یه روز تاریخی رو رقم زده بودیم و به همه مردم دنیا نشون داده بودیم که ما بدون دست زدن به خشونت، می خوایم حق خودمون رو بگیریم. گفته می شد اون روز حداقل سه میلیون توی اون راهپیمایی شرکت کرده بودند.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

شروع اعتراضات


یادمه یه روز دوستی ازم پرسید: اگه می تونستی زمان رو به عقب برگردونی، چی کار می کردی؟ گفتم : زمان رو برمی گردوندم به مردادماه 1332، درست قبل از کودتای 28 مرداد و سعی می کردم هر کاری از من برمیاد انجام بدم تا جلوی اون کودتا رو بگیرم!
وقتی اینو می گفتم، به هیچ عنوان تصور نمی کردم که حدود یک سال بعد، کودتایی در کشور من اتفاق می افته و من این بار دقیقا در جایی زندگی می کردم که اون کودتا داشت اتفاق می افتاد! البته من هیچ کاری در پیشگیری از وقوع کودتا نتونستم انجام بدم، ولی اتفاقات بعد از کودتای 22 خرداد تاثیر زیادی در زندگی من داشته و داره.
می دونم که زندگی بیشتر ایرانی ها حتی اونایی که در خارج از ایران زندگی می کنند، از این واقعه متاثر شده و من هم یکی از اون آدم ها هستم.
از فردای کودتا یعنی از روز 23 خرداد، قسمتی از وقتم رو در خیابون گذروندم! اعتراض ها شروع شد و من نمی تونستم تو خونه بمونم. اون روز قبل از ظهر راه افتادم طرف مزارت کشور! خبرهای مسخره تلویزیون داشت دیوونه ام می کرد. رفتم که یه سری به ستاد مرکزی میرحسین بزنم، شاید چیزی دستگیرم بشه! وقتی رسیدم اونجا، دیدم شلوغه، مردم می گفتن ستادش رو پلمپ کردن! رفتم وزارت کشور. یه عالمه مامور اونجا بود، با بلوک های سیمانی خیابونهای اون اطراف رو بسته بودند. پیاده رو ها پر از آدم بود. با چندتاشون صحبت کردم، می گفتن فقط باید راه بریم، اگه بایستیم، ما رو می زنن. می گفتن بعدازظهر ساعت 5 بیایید میدان ولیعصر.
اون روز بعدازظهر میدون ولیعصر خیلی خبرا بود، اعتراض و باتوم و گاز اشک آور، آتیش زدن سطل های زباله برای خنثی کردن اثر گاز اشک آور، پوشاندن صورت با ماسک یا یه تیکه پارچه برای شناسایی نشدن و خیلی چیزای دیگه، تجربه هایی بودند که برای همه ما تازگی داشتند.

ادامه دارد....

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

اولین تجربه

سلام. این اولین تجربه من در وبلاگ نویسیه. امشب یه مرتبه این فکر به ذهنم رسید که یه وبلاگ بسازم و حرف هام رو توش بنویسم. شاید کمکی بشه به پیشبرد هدفی که این روزها بیشتر هموطنان من دارند.
به امید پیروزی و سرفرازی ایران عزیز.